کد خبر: ۱۰۴۰۶
۰۸ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۲۶

بعد از تو دیگر گیلاس نخوردم

محبوبه خانم، خواهر شهید منوچهر محمد‌پور حسن‌آبادی می‌گوید: تابستان‌به‌تابستان دلم برای خوردن گیلاس ضعف می‌رود. اما من سر قولم هستم، ۲۶سال است منتظرم برگردد تا با هم دوباره گیلاس بخوریم. 

‌نمی‌دانم این چندهزارمین سال است که من و شکوفه‌های صورتی گیلاس ِ هر تابستان منتظریم تا تو بیایی، شاخه به شاخه شادی‌هایمان را دوره کنیم. چقدر منتظرت بودم که برگردی کنارم جای خالی تمام عکس‌ها را پر کنی وقتی بی‌تو به شاخه گیلاس هم اخم کرده‌ام.

 

پلان اول: او که عاشق بود

خبرنگار روبه‌روی محبوبه نشست و پرسید: راستی چی شد که رفت؟ محبوبه درحالی‌که زل زده بود به چشم‌های خبرنگار، انگار که بخواهد داد بزند تو که نمی‌فهمی، گفت: عاشق بود. فقط عاشق.

پلان دوم: در حیاط آخر شهریور

محبوبه درحیاط پاییززده ایستاده بود و به عصر آخر شهریوری فکر می‌کرد که مجید را از روی نشانی یک پلاک آوردند و مدام می‌گفت «تو نبودی» و خبرنگار که پرسیده بود «از کجا مطمئنی خودش نبود»، لابه‌لای گریه‌هایش به دندان‌های سالم جمجمه‌ای اشاره کرده بود که نمی‌دانست مال کیست. فقط مطمئن بود مال مجید نیست، گفته بود «۱۲سال بیشتر نداشت که با هم رفتیم دوچهارراه پایین‌تر تا سه دندان خرابش را پرکند.» 

پلان سوم: شبی که تو آمدی

۴۱ سال، پیش از عصرِ حرف‌های محبوبه و خبرنگار، هاجر گوشه پستوی خانه کاهگلی، درد می‌کشید و فکر نمی‌کرد قرار است اسماعیل را به دنیا بیاورد و اکبرآقا هم که ابراهیم نبود بعد‌ها چاقو را بگذارد بیخ گلوی مجید که برود جنگ، اصلا راضی به رفتنش نبود، اما سرنوشت کار خودش را می‌کند. اینها را کسی نگفت، فقط اکبرآقا شاید وقتی ما حواسمان نبود یعنی عصر سه‌سال بعد از آنکه تصادف، حافظه‌اش را پاک کرد درست همان روزی که هاجر داشت به خبرنگار می‌گفت «پسرم برمی‌گردد»، بار‌ها ۲اردیبهشت۱۳۵۰ را دوره کرده باشد. 


پلان چهارم: کربلای۴

۱۵سال بعد از شبی که هاجر گوشه پستوی خانه درد می‌کشید، یعنی درست چهارم دی‌ماه ۱۳۶۵وقتی سوز سرما به استخوانت می‌زد، مجید آر. پی. جی‌زن عملیات کربلای ۴ بود و پا‌هایش کمی بالا‌تر از باتلاق جزیره بوآرین؛ نفس‌نفس می‌زد و راه نمی‌رفت. 

چند دقیقه قبل، یکی بی‌آنکه سکوت را بشکند گفته بود «حاجی بگو یا علی (ع) و بکش جلو، گردان روح الله و ثارالله که رد بشن ما پشت سر اومدیم.» و آنها هم «یاعلی (ع)» گفته بودند، اما کناره‌های باتلاق بود که قیچی شدند. از سه جهت عراقی بود که مثل مورو ملخ از دل شب بیرون می‌ریخت و آتش روی آتش از آسمان می‌بارید. چشم، چشم را نمی‌دید وقتی بچه‌ها دسته‌دسته جان می‌دادند.

اینها را سال‌ها بعد از آن شب موسی چناری، هم‌رزم مجید به محبوبه گفته بود وقتی سرش پایین بود و دلش نمی‌آمد به چشم‌های منتظرش نگاه کند و بگوید: «دو تا معبر رو رد کرده بودیم که تیرخورد به پاش؛ آر. پی. جی رو داد به من و گفت برو جلو که اگه نری بچه‌ها دسته‌دسته توی باتلاق جون می‌دن.» و موسی هم رفته بود و اصلا نفهمیده بود که مجید آن شب کجا رفت و چطور شد. فقط فردای عملیات از دور دیده بود که عراقی‌ها روی برانکارد، او را می‌برند. 

 

پلان به پلان با قصه منوچهر محمدپور، شهید کوچه تنباکوچی

 

قصه‌ای که روی پرده نرفت

عادت کرده‌ایم به همه حرف‌های قشنگ بگوییم «قصه» و از هر قصه یک فیلم بسازیم، اما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم زندگی، قصه‌ای است که هرگز روی پرده نمی‌رود. این قسمتی از خاطرات محبوبه خواهر «منوچهر محمد‌پور حسن‌آبادی» شهیدِ منطقه ثامن، محله پایین‌خیابان است که بچه محل‌ها «مجید» صدایش می‌زدند؛ مجیدی که دو ماه پس از اعزامش از ناحیه کتف مجروح شد، برای معالجه برگشت تا یک ماه بعد برگردد و تا سال‌ها خبرش را هم نیاورند؛ مجیدی که خوب شنا می‌کرد و هنوز هم در بند گلستان صدای خنده‌اش در نسیم می‌آید.

 

خانه پلاک۹۰

زنگ خانه پلاک نود انتهایِ کوچه تنباکوچیِ خیابان ۱۷شهریور را که فشار می‌دهم، درِ چوبی آبی‌رنگی باز می‌شود و یکی «بفرمایید» می‌زند. از دالان تاریک که می‌گذرم، پیرزن درحالی‌که خس‌خس سینه امانش را بریده با دست‌هایی که به شدت می‌لرزد از انتهای حیاط می‌آید که «خوش آمدید.» 

گوشه اتاق نموری که پهلو به۶۰سال می‌زند اکبرآقا، پدر مجید نشسته و حواس زخم‌خورده‌اش چیزی را به‌خاطر نمی‌آورد که حرفی بزند؛ تنها گاهی خیره به چشم‌های سبز مجید روی دیوار اتاق، لبخند می‌زند. 

خواهر شهید، کنار بخاری جایی‌که همیشه مجید می‌نشست، نشسته و از گوشه‌گوشه حیاط خاطره می‌گوید؛ شاهدش هم درخت تاکی که هنوز جای پا‌های مجید روی شانه‌اش مانده و حوضی که اگر بود دست‌های او را نشان آدم می‌داد وقتی ماهی‌های پولکی قرمزش را صبح زمستان از آب بسته حوض می‌گرفت و راهی مدرسه می‌شد تا چوب و تخته رویا‌هایش را کنار هم اندازه کند؛ آخر مجید چند ماه قبل از اینکه آر. پی. جی در دست‌هایش بگیرد، دانش‌آموز رشته نجاری هنرستان بود. 

پلان پنجم: یکی از این خونه، یکی از اون خونه

مجید گوشه حیاط نشسته، روبه مادرش می‌گوید: «قول می‌دم درسم رو هم بخونم، بگو بابا امضا بده برم جنگ. پیش سنگ هم اصرار کرده بودم تا حالا رضا شده بود. اگه یکی از این خونه، یکی از اون خونه نره که نمی‌شه. فردا میان سر سفره‌ات می‌شینن و صاحب لباس تنت هم می‌شن.»

هاجر درحالی‌که تکمه افتاده لباس مجید را می‌دوزد، غرولندکنان جواب می‌دهد: «بشین بچه، تو رو چه به این حرف‌ها، هنوز دهنت بوی شیر می‌ده.» بعد مکثی می‌کند و بی‌آنکه حرف‌های پسرش را جدی گرفته باشد، می‌گوید: «راستی قراره فردا شب برای محبوبه خواستگار بیاد از این حرف‌ها نزنی، هزار سال دیگه هم که بگی، نه من انگشت می‌زنم به رفتن تو نه آقات، امضا.» 

مجید نمی‌فهمد برای مادری که پس از۱۵سال صاحب بچه شده سخت است کنج خانه بنشیند خیره به برفک تلویزیون، منتظر تصویری از عملیات‌های جنگ و با هر زنگ در، دلش توی دهانش بیاید که «حالا خبرش را می‌آورند یا فردا.»


پلان ششم: تو که ۱۸ساله نیستی

مجید روز بعد از شب خواستگاری محبوبه، در عکاسی ارکیده نبش چهارراه ۱۷ شهریور ایستاده و از شناسنامه‌اش که او را همسن محبوبه نشان می‌دهد، کپی می‌گیرد. محمدآقا عکاس‌باشی ریز می‌شود روی صورت مجید و می‌گوید: «تو که سه سال از محبوبه کوچک‌تری، چرا شناسنامه‌ات ۱۸ساله نشانت می‌دهد؟» 

مجید بود دیگر، می‌خواست هر طور شده برود جبهه. در راه با خودش که حرف می‌زد، مدام تکرار می‌کرد: آقام که رضا بده نیست، فرمانده هم که گیر داده به سن کمم. خدا تو شاهدی که مجبور شدم شناسنامه‌ام رو دست‌کاری کنم. 

 

حالا دیگر باید بیایی

«خوش‌قد و بالا بود و هیکلش بیشتر از سنش نشون می‌داد. موتور هوندا۱۲۵ سوار می‌شد و گاهی با هم برای خرید می‌رفتیم بیرون. یک روز همین‌طور که سوار موتور بودیم، دستش رو وِل کرد. گفتم: چکار می‌کنی؟ گفت: ببین ننه اگه خدا بخواد منو نگه داره، نگه می‌داره اگه هم که قراره نباشم، نیستم؛ رضا بده برم جبهه. گفتم باشه ننه، نکن، رضا می‌دم بری.

زبونم لال، اونجا که گفتم رضا می‌دم توی دلم رو به آسمون گفتم: خدایا من طاقت دیدن جنازه یک‌دانه پسرم رو ندارم، جنازه‌اش رو برام نیار. آخ‌آخ کاش زبونم لال می‌شد و نمی‌گفتم، که حالا ۲۶ساله زنگ این خونه رو نزده» اینها را مادر شهید می‌گفت و گریه می‌کرد. 

 

بعد از تو دیگر گیلاس نخوردم

 

صدایی که هنوز هست

خواهر شهید یادش هست روز اعزام به جبهه، مجید از برادر شوهرش قول گرفته بود همراهش برود و او هم جای مجید از جلوی فرمانده رد شده بود تا روی صندلی اتوبوس اعزامی‌ها بنشیند. اما دو دقیقه مانده به حرکت پیاده شده بود تا مجید جای خودش را بگیرد. مجید درست وقت حرکت رو به فرمانده گفته بود «دیدی بالاخره رفتم؟ دیدی!»، بعد می‌گوید: هنوز لحن صداش وقتی با شوق این جمله رو می‌گفت، توی گوشم هست، هنوز هست. 


پلان هفتم: رنگ سبزی که تو داشتی

دسته اسرا در اردوگاه نشسته‌اند و دنبال صدایی هستند که سکوت را بشکند. ناگهان در باز می‌شود و چند نفر بعثی درحالی‌که زیر شانه‌های یکی را گرفته‌اند، وارد می‌شوند و او را که لرزش بدنش نشان از موج‌گرفتگی‌اش می‌دهد، گوشه‌ای پرت می‌کنند و برمی‌گردند. چند نفر از اسرا نزدیکش می‌شوند و مو‌های ریخته روی پیشانی‌اش را کنار می‌زنند. یکی دستمالی خیس می‌کند و روی لب‌هایش می‌کشد. دیگری عینک شکسته را از روی صورتش برمی‌دارد. چشم که باز می‌کند، اسرا خیره به رنگی سبز می‌مانند. 

 

پلان به پلان با قصه منوچهر محمدپور، شهید کوچه تنباکوچی

 

پلان هشتم: دعا کنید جنازه‌اش پایین نرفته باشد

«یا ضامن آهو (ع) خودت پسرم رو به سلامت برسون» هاجر سر سجاده نشسته، ذکر می‌گوید و خبر عملیات کربلای ۴ توی سرش دوره می‌شود که یکی زنگ را می‌زند. ناگهان از جا کنده می‌شود که «خبر مجید را آوردند، دلم از دیروز گواهی می‌داد.» پابرهنه سمت حیاط را می‌گیرد. دستش روی کلون چوبی که می‌ماند، می‌داند آن که پشت در است قاصد خوش‌خبری نیست.

در را که باز می‌کند، یکی با فرم بسیج و لباس خاکی سرش را پایین انداخته و می‌گوید: «حتما خبرش رو دارید. بچه‌ها را قیچی کردند. عملیات لو رفته بود. شهدا را شناسایی کردیم اونجا نبود. بین اسرا هم ندیدنش، تا تونستیم بچه‌ها رو از باتلاق بیرون کشیدیم. دعا کنید جنازه‌اش پایین نرفته باشد...» بیچاره هاجر، بیچاره هاجرکه با هر کلمه صدا، خم می‌شد آن‌قدر که چادر گل‌دارش روی زمین افتاد. 

 

من تنها پسرش هستم

خواهر شهید، شانه مادرش را می‌گیرد و رو به خبرنگار می‌گوید: هیچ‌کس نمی‌داند چقدر منتظرش بودیم، چقدر منتظرش هستیم. تمامی آن سال‌ها، همه‌جا را دنبالش گشتیم. لای همه پرونده‌ها، اما هرچه بیشتر می‌گشتیم، کمتر پیدایش می‌کردیم. مادرم دنبال مجید هر صبح چادربه‌سر از خانه می‌رفت و شب برمی‌گشت. جنگ که تمام شد، هر روز چشممان به کاروان آزاده‌ها بود که امروز می‌آید یا فردا. در تمام برگه‌ها دنبال اسمش گشتیم، اما نبود. بیچاره مادرم سر راه تمام کاروان‌ها می‌نشست و مثل یعقوب سراغ یوسفش را می‌گرفت.

بغض می‌نشیند در صدایش و ادامه می‌دهد: میان همین آمدن و رفتن‌ها بود که چند تا از اسرا شناسایی‌اش کردند، او را از رنگ چشم‌هایش شناختند و نشانی‌هایی که داده بود. چند نفر از اسرا گفته بودند «یکی موج‌گرفته را توی اردوگاه دیده بودند که غذا نمی‌خورده و مدام «مرگ بر صدام» می‌گفته. لابه‌لای همین حرف‌هایش شکسته‌بسته، از ما خواسته بود برای مادرش بنویسیم زنده است.»

دنبال این جمله را مادر شهید می‌گیرد و می‌گوید: اسرا از نام و نشانش که پرسیده بودند گفته بود دو خواهر دارم، پدرم قالی‌باف است و دو کارگر افغانی دارد. من تنها پسرش هستم. بعد از مدتی هم از اسرا جدایش کردند و بعد از آن کسی نمی‌داند چه بلایی به سرش آمد.

 

پلان نهم: همین امروز یا فرداست که بیاید

تق.. تق.. تق.. هاجر در خانه نشسته و آلبوم‌های قدیمی را ورق می‌زند که نگاهش سمت در می‌چرخد. چند دقیقه بعد هاجر پشت در ایستاده، خیره به حلبی در دستش و گوش به صدای کسی که خودش را از طرف بنیاد شهید معرفی می‌کند، می‌گوید «آمده‌ایم کوچه را به نام شهیدمنوچهر محمد‌پورحسن آبادی نام‌گذاری کنیم... جمله به پایان نرسیده که هاجر در را می‌بندد و از همان پشت در با امید عجیبی می‌گوید: برو آقا، مجید من شهید نشده که کوچه به اسمش بزنید! خواب دیدم همین امروز و فردا می‌آید...»

خواهر شهید یک چشم به دیوار‌های ریخته خانه، یک چشم سمت مادر، ادامه می‌دهد: عمرش سر آمده، دیوار‌هایش مثل شادی‌های ما دارد دانه‌دانه می‌ریزد. هربار به مادرم گفتم بیا خانه را بفروشیم اینجا دیگر جای شما نیست گریه می‌کند و می‌گوید «کجا برم؟ فکر مجید رو کردی؟ اگر برگرده و ببینه ما خونه نیستیم چه‌کار کنه؟ بعد از این همه سال نشونی رو بلد نیست که سراغمون رو بگیره؛ حالا تا تابستون بعدی باشیم شاید اومد...»


پلان دهم: سر قولی که داده بودم، هستم

محبوبه با یک پارچ گیلاس درشت کنار اکبرآقا، روی یکی از صندلی‌های پادگاه مزداوندِ مزدورانِ سرخس نشسته و منتظر است. او هم مثل مجید عاشق گیلاس خوردن و پاک کردن کله‌پاچه است؛ چند دقیقه بعد مجید که دوره آموزشی را می‌گذراند، وارد می‌شود. محبوبه پارچ گیلاس را نزدیک می‌برد و یکی را در دهان مجید می‌گذارد. بعد مسابقه شروع می‌شود و پدر با خنده دانه‌های گیلاس مجید را می‌شمارد. تمام که می‌شود، مجید رو به محبوبه می‌گوید: آبجی قول بده تا برنگشته‌ام نه کله‌پاچه پاک کنی و نه گیلاس بخوری...

 

گیلاس طعم بوسیدن مجید را دارد

خواهر شهید، گریه نمی‌کند، اما خبرنگار هرگز نمی‌خواهد جای او باشد که هربار با گفتن اسم مجید بند دلش پاره می‌شود، دلش نمی‌خواهد فکر کند محبوبه در تمامی این سطر‌ها چشم‌هایش را گذاشته و گریه می‌کند، اما به روی خودش نمی‌آورد که ادامه بدهد: خیلی دوستش داشتم. ده‌دقیقه که بیرون می‌رفت صدایش می‌زدم که بیا تو؛ تو که نیستی انگار هیچ‌کس در خانه نیست. خیلی شبیه هم بودیم و همه‌جا با هم. گیلاس‌خوردن و کله‌پاچه پوست گرفتن را خیلی دوست داشتیم و همیشه سرش رقابت می‌کردیم.

من می‌خواهم بروم. بروم تا جای او نباشم که لحنش کمر زمستان را می‌شکند، وقتی می‌گوید: حالا تابستان‌به‌تابستان دلم برای خوردن گیلاس ضعف می‌رود. گیلاس، طعم بوسیدن مجید را دارد، اما من سر قولم هستم و خواهم ماند؛ هیچ‌کس نمی‌فهمد ۲۶سال است منتظرم برگردد تا با هم دوباره گیلاس بخوریم. 

 

پلان یازدهم: سلام مرا هم برسان

بهار دو سال مانده به پایان جنگ در خیابان باران شدیدی می‌بارد. سایه زنی چتربه‌دست از زاویه زیر چراغ‌ها پیدا می‌شود که سمت خانه پلاک۹۰ را گرفته. به خانه که می‌رسد، زنگ می‌زند. هاجر در خانه نشسته و آرام‌آرام بی‌آنکه محبوبه بفهمد برای دلتنگی‌هایش گریه می‌کند. 

یعنی زیر این باران چه کسی است؟ این را هاجر می‌پرسد و محبوبه است که در را باز می‌کند. زن کاغذی را که در دستش مچاله شده به محبوبه می‌دهد و می‌گوید: ببین دختر جان، من نمی‌دانم معنی این جمله‌ها که شوهرم زیر نامه نوشته چیست. فقط می‌دانم باید می‌آمدم و خبر می‌دادم.

او در اردوگاه اسراست و نمی‌تواند خودش پیغامش را برساند. محبوبه هم زیر نور چراغ خیره به دو جمله پایانی نامه اشک می‌ریزد و بلندبلند می‌خواند:
«راستی سلامم را به دوستم مجید برسان، مجیدِ اکبرآقا قالی‌باف که خانه‌شان در کوچه تنباکوچی روبه‌روی مدرسه بود را می‌گویم. اگر دیدی‌اش از طرف من به او بگو چقدر خوشحالم که حالش خوب است و غصه‌ای جز دوری دوستان ندارد.»

 

خدا گفته تو می‌آیی

خواهر شهید، پس از سال‌ها انتظار، دل به اواخر شهریور۱۳۷۸ می‌دهد و این‌طور تعریف می‌کند: نیامد. آن‌قدر نیامد که بالاخره یک پلاک و جمجمه آوردند و گفتند مجید را آوردند، بیایید برای شناسایی. فردایش رفتیم، اما جز پلاک هیچ نشانی از مجید نداشت. همان‌جا هم گفتیم که نیست، اما پدرم گفت: این هم جای پسر خودمان، چند روز بعد از مهدیه مشهد به سمت بهشت رضا (ع) تشییعش کردیم، اما هنوز هم که هنوز است، منتظریم که برگردد؛ دلم گواهی می‌دهد دوباره برمی‌گردد. 

هنوز هم این تویی که در حیاط آخر شهریور ایستاده‌ای و دستت را به شاخه انگور‌ها گرفته‌ای تا در من همه رنگ‌ها، شکوفه گیلاس باشد. خوش به حال تو که پرنده شدی و من که برای دیدن تو روزی هزاربار «اللهم ارزقنی توفیق شهادته فی‌سبیلک» را زمزمه می‌کنم. برگرد برای یک‌بار هم که شده برگرد، تا هاجر، مادر پیر محله ما به آرزویش برسد وقتی هرصبح ذکر می‌گیرد که «فقط بگذار روزی که می‌میرم، چشم‌هایم با دست‌های تو بسته شود. فقط بگذار.»


* این گزارش پنج‌شنبه ۷ دی‌ماه ۱۳۹۱ در شماره ۳۶ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44